«Dead Poets Society»



این متنی بود که چند هفته پیش نوشتم:

زخم‌هایتان را بزنید و شکوفه‌هایم را بچینید. من بهاری نخواهم داشت. کاش مانند شخصیت اصلی آن قصه‌ی تاریک، جسارتِ دست بردن به تفنگ را داشتم. کاش میتوانستم خود را از کنارتان حذف کنم که زیباتر و عمیق‌تر لبخند بزنید.
سلام. من مایه‌ی ناراحتیِ انسانهای اطرافم هستم. من لایق زیستن نیستم.
به هر گونه، من خواهم رفت. و امیدوارم روزِ رفتن چیزی از دنیای شما مرا جلب نکند و مایه‌ی برگشتنم نشود. بدانید که بابت همه‌چیز متاسف هستم و دلم میخواهد که قدمی به سوی حذف خود از سرزمینتان بردارم. اما نمیتوانم. چون من میترسم. امیدوارم مرا ببخشید.
در روزی که برگها روی زمین سرد بریزند، من از زمین سرد جدا خواهم شد. من در همان روزی که پسرک در آن چهارراه طبلِ ناقصش را میزد و زن به دنبال پای مصنوعی برای کودکِ روی ویلچرش میگشت از زمین جدا شدم. و دیگر برنمیگردم. نه برای شما و نه برای خودم.
من خیلی حرفها را نمیتوانم به زبان بیاورم و باید همیشه آنها را در قلبم نگه دارم و موقع لبخند زدن از ته دل به آنها فکر کنم. من ضربه خورده بودم. این را کاملا حس میکردم. اما کسی باورش نمیشد و جدی نمیگرفت. من شکسته بودم. من نمیتوانستم نفس بکشم و در هربار دم و بازدم حجم زیادی از درد را به جان خود میخریدم. من دیگر به وانمود کردن استاد حاذقی شده بودم.
دیگر نمیدانستم وقتی دلم میگیرد باید با چه کسی صحبت کنم.
گاهی فکر میکردم اینکه مجبور به خوردن حرفهایم و خودخوری هستم، در سرنوشتم بوده است.
خدا هم دیگر سرش شلوغ شده بود و طرفهای من را حتی نیم نگاهی نمی‌انداخت. من میخواستم قوی باشم اما شکسته بودم. آری، اعتراف سختی‌ست. اعتراف سخت و بدی‌ست. اما من شکسته بودم.
کاملا شکسته بودم و هرچه تکه‌هایم را به هم میچسباندم، مثل روز اول نمیشدم. من با بزرگترین طوفان‌ها کنار می‌آمدم اگر نشکسته بودم. اما کتمان حقیقت فایده‌ای نداشت. من کمرم زیر بار مشکلات خم شده بود. باید قبول میکردم که باخت داده‌ام. که قرار نیست دیگر حالم خوب شود. پذیرفتن این امر برایم سخت بود. پذیرفتن تاریک دیدن خود و آینده‌ام برایم سخت بود. اما کتمان حقیقت از سختی ماجرا نمیکاست.
و من تنها یک دختر ۱۷ ساله‌ی در شرف ۴۰ سالگی بودم. از تبار نشخوار کنندگان. به مانند کوه ادامه دادن نمیتوانستم ایستاد. من تنها یک دختر ۱۷ ساله‌ی در شرف ۴۰ سالگی بودم که حقوقم توسط هیچ سازمان یا ارگانی تحت حمایت قرار نمیگرفت. هیچکس هیچگاه نایستاد تا از من در مقابل ترکش‌های زندگی دفاع کند. تا حق را به من بدهد و در آغوشم بگیرد.
نمیدانم، شاید این سرنوشت من بود. و من به امید تمام شدن این راه زندگی میکردم. گاهی تو مسیر را میروی تا به هدفی تعالی برسی. اما گاهی آن مسیر را میروی چون مجبور به رفتنی. در این صورت هدف تو تنها «تمام شدن مسیر» خواهد بود. پس من با خستگی به تماشای گذر روزهایم نشسته‌بودم و انتظار مرگ را میکشیدم و هر کاری که فکر میکردم ممکن است یک قدم من را به مرگ نزدیک‌تر کند، با کمال میل انجام میدادم.
شاید اگر بالی داشتم، پرواز میکردم.

بعضی وقتها انسانها عجیب تبدیل به گاو میشوند. و معمولا مرور زمان است که این موضوع را آشکار میکند. این گونه از گاوها معمولا چشمانشان را روی دریا میبندند و برای شیرجه زدن به سمت فاضلاب میروند. معمولا برای تحریک کردن حسادت شیر، میروند با کرکس برنامه‌ی دوستی میریزند. این گونه گاوها علاقه‌ی شدیدی به قلقلک دادن رگ غیرت دیگران و بازی کردن با غرور آنها دارند و از این کار لذت میبرند.

امروز داشتم با ماه صحبت میکردم. او که خودش برای من انسانی خاص بود به من گفت که نباید انسانی را برای خودم خاص کنم. اما بیشتر فکر کنم منظورش این بود که نباید گاوی را برای خودم انسان فرض کنم. توقع چه کاری داشتید؟ خب، من هم همین کار را کردم. اما احساس میکنم که این بار لازم نیست که وانمود به اهمیت ندادن کنم. این بار من واقعا اهمیت نمیدهم و موفق هم خواهم بود.
من میتوانم. این کاملاً عملی است.

الآن دارم اینا رو توی ذهنم مینویسم. این که من فکر میکردم میشه، اما نمیشه یه شخص به تنهایی خودش رو تکمیل کنه. چون آدما گرد نیستن، آدما نیم دایره‌ن.
و شاید چون ماها همیشه یه تیکه از وجود کسی که یه روزی نیم‌دایره‌مون رو تبدیل به یه دایره‌ی کامل میکرده، همراه خودمون داریم!

من تا یه حد خیلی زیادی با تکنولوژی و چیزای پیشرفته مخالفم. نه که بگم که: آره من عاشق چیزای سنتی‌ام و به طور کلی مخالف پیشرفت علم و تکنولوزی‌ام. نه. اتفاقا چیزای سنتی هم دوست ندارم. ولی بیشتر چیزای سافت و ساده و قدیمی رو میپسندم. مثلا حتی همین پستم تو قسمت «انتشار سریع» دارم تایپ میکنم. چون که صفحه ارسال مطالب خیلی پیچیده‌س و دکمه‌های اضافی داره. گوشیمم آپلودشون نمیکنه. نمیدونم چرا دارم اینا رو میگم و نمیدونم که خونده میشه یا نه. اما اینجوریه.

امروز داشتم به این فکر میکردم که توی یه فضای خیلی بسته و خیلی تنگ، یه چیزی حدود ۵۰۰۰۰-۱۰۰۰۰۰ اووسیت اولیه دور هم جمع شدن و منتظرن که اسمشون خونده بشه که بتونن میوزشون رو تکمیل کنن. بوی عرق مونده و خیلی شدیدی میاد که البته طبیعی شده و همه‌ی سلولا دارن دعا میکنن که قبل از آسیب محیطی، بتونن موقعیت مناسب برای تبدیل شدن به اووسیت ثانویه رو بدست بیارن. هر ۳۰ روز یه بار مسئول بخش میاد پشت در سلول (این سلول به معنی سلول زندانه) و به طور رندوم یه اووسیت رو انتخاب میکنه.
-شماره‌ی ۲۵۷۸۱.
همه سلولا نفسی که حبس کردن رو میدن بیرون و شروع میکنن به گریه کردن به خاطر اینکه اسم خودشون خونده نشده. شماره‌ی ۲۵۷۸۱ با چمدونش، در حالی که کلاهِ روی سرش رو گرفته که از سرش نیوفته از دل جمعیت میاد بیرون و بلند رو به همه‌ی اووسیتای ناناحن میگه: امیدتون رو از دست ندین!
در واقع همه‌ی اونایی که میان توی این جایگاه همین دیالوگ رو میگن و بعد با مسئول بخش خارج میشن. اما خودشونم میدونن که این حرفشون بی‌معنی‌ترین حرف توی اون لحظه‌س.
امروز داشتم به این موضوع فکر میکردم.
و دیروزشم به یه موضوعی توی همین مایه‌ها.
و پریروز، و پرپریروز و حتی پرپرپریروز! چند ساله که به اینجور چیزا فکر میکنم و مینویسمشون. اما یه تصمیم یهویی گرفتم که بیام اینجا و توی وبلاگ بنویسم.
هیچ ایده‌ای راجع به اولین صحبتی که میخواستم تو بیان داشته باشم، نداشتم. پس همین فکرامو نوشتم. اما فک کنم برای شروع یکم تخیلی بود.
فردا باید یکم ور برم تا یه قالب معقول و خوب پیدا کنم.
احساس غریبی میکنم اما مهم نیست.

وارد مکانیکی شدم و از اولین آقایی که دیدمش پرسیدم: ببخشید آقا. صاحب این جیپ کیه؟ و به جیپ اسپرتی که بیرون پارک شده بود اشاره کردم. نگاهش رو از صفحه‌ی گوشیش گرفت و گفت: بفرمایید. چشمام قلبی شد و هول کردم. با ذوق گفتم: راستش هیچی فقط میخواستم بهتون تبریک بگم بابت این جیپ قشنگی که دارین. من خودم عااشق جیپم! در جوابم سمت چپ لبش رو یکم برد بالا و گفت: مرسی. لبخند نزد. سمت چپ لبش رو یکم داد بالا و گفت: مرسی.
و من وقتی داشتم میرفتم خونه به این فکر میکردم که خدا چرا جیپ‌های به این قشنگی رو میده به آدمایی که لیاقتشونو ندارن.

اندام خیالی: مغز ممکن است احساس ها را اشتباه درک کند. اندام خیالی حالتی است که فرد در اندام از دست رفته‌ی بدنش، درد احساس می‌کند. پژوهشگران بر این باورند که بخشی از قشر مخ که اطلاعات اندام از دست رفته را پردازش می‌کرده، اکنون از بخش‌های دیگر بدن اطلاعاتی دریافت و این پیام‌ها را به عنوان پیام اندام از دست رفته تلقی می‌کند.

با این حساب فکر کنم بتونیم درد از دست دادن آدمای عزیزمون رو توجیه کنیم. اونا می‌رن و یه بخشی از وجود ما رو با خودشون می‌برن. ما تو اون تیکه‌ی از دست رفته‌مون احساس درد می‌کنیم.

برای خودت وقت بذار. لباس مورد علاقه‌ت رو بپوش و رژ خوش‌رنگت رو بزن. آهنگ مورد علاقه‌ت رو پلی کن و برو جلوی آینه باهاش برقص. اهمیت نداره اگر بلد نیستی برقصی. هیچ‌کس اولش بلد نیست. اما اونی که باید تو رو کشف کنه خودتی. اونی که باید پیچ و خم‌ها و ظرافت‌هات رو پیدا کنه، در وهله‌ی اول خودتی.
که اگر متوجه‌شون شدی، اون موقع‌س که می‌تونی به بقیه یاد بدی دوسِت داشته باشن و برات ارزش و احترام قائل بشن. اون موقع‌س که می‌تونی خودت باشی و از خودت بودن نترسی. می‌تونی مثل یه خورشید بدرخشی و زندگی آدمایی که باهات برخورد می‌کنن رو عوض کنی.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ایران دانلود Debbie وبلاگ گروه ادبیات فارسی متوسطه دوم شهرستان بانه موفقیت در کنکور در 3 ماه( خط ذهنی من ) گردشگری و مناطق زیبای جهان و ایران محصولات نمدی فاطمه دل شکسته آکادمی رباتیک آبادان يو پي اس مکلسان ، باتري UPS ، اينورتر